روزشمار زندگی پسر کوچولوی ما

بازم یه اتفاق ناگوار

امروز یعنی 13 آذر با مامانیت رفته بودیم مطب دکتر برای ویزیت ، وقتی دکتر فشارم رو گرفت 16 بود بهم گفت یکم صبر کن دوباره بیا دوباره هم 16 بود صدای قلب شما رو شنید دید انقباض دارم گفت که باید برم بیمارستان و بستری بشم ، عزیز اون روز اردبیل بود خاله لیلا هم کیش بود مامانی هم که گفت پاهاش درد میکنه عمه زاهده هم یکم سرما خورده بود ، عمه زهره گفت که بیام منم گفتم نه، خاله سمیه دوست مامانی وقتی که شنید خیلی نگران شد ولی چون رها جون اونموقع کوچولو بود و شیر میخورد نمی تونست با مامانی بیاد خلاصه خودم تنهایی رفتم بیمارستان، وقتی منو دیدن جا خوردن گفتن خودت تنها اومدی گفتم آره شوکه شده بودن ، اونموقع نمی دونستم چرا ولی بعدا فهمیدم که این اتفاق خیلی خ...
23 ارديبهشت 1391

بازم یه اتفاق ناگوار

امروز یعنی 13 آذر با مامانیت رفته بودیم مطب دکتر برای ویزیت ، وقتی دکتر فشارم رو گرفت 16 بود بهم گفت یکم صبر کن دوباره بیا دوباره هم 16 بود صدای قلب شما رو شنید دید انقباض دارم گفت که باید برم بیمارستان و بستری بشم ، عزیز اون روز اردبیل بود خاله لیلا هم کیش بود مامانی هم که گفت پاهاش درد میکنه عمه زاهده هم یکم سرما خورده بود ، عمه زهره گفت که بیام منم گفتم نه، خاله سمیه دوست مامانی وقتی که شنید خیلی نگران شد ولی چون رها جون اونموقع کوچولو بود و شیر میخورد نمی تونست با مامانی بیاد خلاصه خودم تنهایی رفتم بیمارستان، وقتی منو دیدن جا خوردن گفتن خودت تنها اومدی گفتم آره شوکه شده بودن ، اونموقع نمی دونستم چرا ولی بعدا فهمیدم که این اتفاق خیلی خ...
23 ارديبهشت 1391

بازم یه اتفاق ناگوار

امروز یعنی 13 آذر با مامانیت رفته بودیم مطب دکتر برای ویزیت ، وقتی دکتر فشارم رو گرفت 16 بود بهم گفت یکم صبر کن دوباره بیا دوباره هم 16 بود صدای قلب شما رو شنید دید انقباض دارم گفت که باید برم بیمارستان و بستری بشم ، عزیز اون روز اردبیل بود خاله لیلا هم کیش بود مامانی هم که گفت پاهاش درد میکنه عمه زاهده هم یکم سرما خورده بود ، عمه زهره گفت که بیام منم گفتم نه، خاله سمیه دوست مامانی وقتی که شنید خیلی نگران شد ولی چون رها جون اونموقع کوچولو بود و شیر میخورد نمی تونست با مامانی بیاد خلاصه خودم تنهایی رفتم بیمارستان، وقتی منو دیدن جا خوردن گفتن خودت تنها اومدی گفتم آره شوکه شده بودن ، اونموقع نمی دونستم چرا ولی بعدا فهمیدم که این اتفاق خیلی خ...
23 ارديبهشت 1391

رفتن تهران

پسر گلم ، عزیز دلم ، بابا امیر اصلا دوست نداشت که پسملی مشهد به دنیا بیاد به همین خاطر روز 12 آبان ماه به همراه بابایی اومدیم تهران بابایی به خاطر اینکه مامانی و پسملی اذیت نشن پرواز فرست کلس گرفته بود اتفاقا اون روز هوا خیلی سرد شده بود و پرواز ما هم 11:20 شب بود که ساعت 12 انجام شد و ما هم ساعت 2 رسیدیم تهران خیلی نگران بودیم ولی خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت و اصلا اذیت نشدیم اون روز که ما رسیدیم فرداش یعنی 13 آبان عزیز و آقاجون همرا با خاله عزیزه و مامانی و بابا عباس رفتن کربلا و کلی هم سوغاتی برای شما آوردن روز 16 آبان بابایی برگشت مشهد خیلی روز سختی بود ، درسته مامانی قبلا خیلی تنهایی اومده بود تهران و برگشته ب...
23 ارديبهشت 1391

رفتن تهران

پسر گلم ، عزیز دلم ، بابا امیر اصلا دوست نداشت که پسملی مشهد به دنیا بیاد به همین خاطر روز 12 آبان ماه به همراه بابایی اومدیم تهران بابایی به خاطر اینکه مامانی و پسملی اذیت نشن پرواز فرست کلس گرفته بود اتفاقا اون روز هوا خیلی سرد شده بود و پرواز ما هم 11:20 شب بود که ساعت 12 انجام شد و ما هم ساعت 2 رسیدیم تهران خیلی نگران بودیم ولی خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت و اصلا اذیت نشدیم اون روز که ما رسیدیم فرداش یعنی 13 آبان عزیز و آقاجون همرا با خاله عزیزه و مامانی و بابا عباس رفتن کربلا و کلی هم سوغاتی برای شما آوردن روز 16 آبان بابایی برگشت مشهد خیلی روز سختی بود ، درسته مامانی قبلا خیلی تنهایی اومده بود تهران و برگشته ب...
23 ارديبهشت 1391

رفتن تهران

پسر گلم ، عزیز دلم ، بابا امیر اصلا دوست نداشت که پسملی مشهد به دنیا بیاد به همین خاطر روز 12 آبان ماه به همراه بابایی اومدیم تهران بابایی به خاطر اینکه مامانی و پسملی اذیت نشن پرواز فرست کلس گرفته بود اتفاقا اون روز هوا خیلی سرد شده بود و پرواز ما هم 11:20 شب بود که ساعت 12 انجام شد و ما هم ساعت 2 رسیدیم تهران خیلی نگران بودیم ولی خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت و اصلا اذیت نشدیم اون روز که ما رسیدیم فرداش یعنی 13 آبان عزیز و آقاجون همرا با خاله عزیزه و مامانی و بابا عباس رفتن کربلا و کلی هم سوغاتی برای شما آوردن روز 16 آبان بابایی برگشت مشهد خیلی روز سختی بود ، درسته مامانی قبلا خیلی تنهایی اومده بود تهران و برگشته ب...
23 ارديبهشت 1391

اولین تکون نی نی

روز 29 تیر ماه بود که با خاله لیلا و خاله آرزو و بابایی رفتیم حرم ، مامانی چون نباید زیاد راه میرفت بابا امیر براش ویلچر گرفت و رفتیم زیارت امام رضا ، تو صحن نشسته بودیم داشتیم زیارت نامه میخوندیم که مامانی اولین تکون شما رو حس کرد برای من خیلی لحظه قشنگی بود برای اولین بار وجود تو رو تو دلم حس میکردم ، قبلش همش دوست داشتم برم سونو تا ببینمت ولی حالا خودم دیگه میتونستم حست کنم بهترین حسی بود که تجربه کردم از امام رضا خواستیم که یه نی نی سالم و صالح و خوشگل خدا بهمون بده و عاقبت بخیریتو بشی
23 ارديبهشت 1391

اولین تکون نی نی

روز 29 تیر ماه بود که با خاله لیلا و خاله آرزو و بابایی رفتیم حرم ، مامانی چون نباید زیاد راه میرفت بابا امیر براش ویلچر گرفت و رفتیم زیارت امام رضا ، تو صحن نشسته بودیم داشتیم زیارت نامه میخوندیم که مامانی اولین تکون شما رو حس کرد برای من خیلی لحظه قشنگی بود برای اولین بار وجود تو رو تو دلم حس میکردم ، قبلش همش دوست داشتم برم سونو تا ببینمت ولی حالا خودم دیگه میتونستم حست کنم بهترین حسی بود که تجربه کردم از امام رضا خواستیم که یه نی نی سالم و صالح و خوشگل خدا بهمون بده و عاقبت بخیریتو بشی
23 ارديبهشت 1391

اولین تکون نی نی

روز 29 تیر ماه بود که با خاله لیلا و خاله آرزو و بابایی رفتیم حرم ، مامانی چون نباید زیاد راه میرفت بابا امیر براش ویلچر گرفت و رفتیم زیارت امام رضا ، تو صحن نشسته بودیم داشتیم زیارت نامه میخوندیم که مامانی اولین تکون شما رو حس کرد برای من خیلی لحظه قشنگی بود برای اولین بار وجود تو رو تو دلم حس میکردم ، قبلش همش دوست داشتم برم سونو تا ببینمت ولی حالا خودم دیگه میتونستم حست کنم بهترین حسی بود که تجربه کردم از امام رضا خواستیم که یه نی نی سالم و صالح و خوشگل خدا بهمون بده و عاقبت بخیریتو بشی
23 ارديبهشت 1391

سونوی NT

12 تیر ماه رفتیم برای سونوی NT و آزمایش غربالگری این اولین باری بود که بابایی نی نی کوچولومونو از نزدیک دیدش، تو این سونو دست و پاهای کوچولوت معلوم بود وایی وقتی دکتر نشون میداد بهمون کلی ذوق کرده بودیم ولی چون مامانی یکم نگران شما بود و استرس داشت تحرک شما هم کم شده بود ، مامانی ایقدر استرس داشت که دهنش تبخال شده بود ، نگران سلامتت بودیم عزیزم که خدا رو شکر خدا به ما یه نی نی سالم داده بود ، تا دکتر اومد جنسیتت رو بهمون بگه پاهات رو جمع کردی و نگذاشتی که بدونیم نی نیمون دخمل یا پسمل سونوی تعیین جنسیت نی نی در روز یکشنبه 27 تیر ماه خاله لیلا اومد خونه ما ، که کمک مامانی کنه چون مامانی همچنان باید استراحت میکرد و نمی تونست کا...
23 ارديبهشت 1391